مردي كه در تنهايي پير شد
حسين محمدي
|
|
« ما نظر كرده ايم و خنده به مان نمي آيد .» هيچ كس حرف مردي را كه در تنهايي پير شده بود را نشنيد و تاصبح پاسور بازي كردند و خنديدند . مثل هر شب ديگر و هر عروسي ديگر . خروس خوان كه زنان ده به دست مريزاد داماد رفته بودند او را تنها يافتند كه بر بستري سرد نشسته بود و سبيل هايش را مي تراشيد . مردي كه در تنهايي پير شده بود ، شصت سال داشت و شاهنامه را تا آن جا كه خون سياوش ريخته مي شود ، از بَر بود . و وقتي شصت سالش نشده بود از جايي ديگر به اين ده آمد و توي وارگِه هاي مردمي كه به شهر رفته بودند خانه كرد . و از همان سال به بعد هرشب از وارگِه هاي مردمي كه به شهر رفته بودند صداي سم اسباني مي آمد كه نعل داشتند و مادينه هايي كه آواز مي خواندند و خنده ي مرداني كه صدايشان كلفت بود . آدم هاي ده يك روز مردي كه شصت سال داشت را ديدند كه از آتشي حرف مي زد كه به خاطر نشان دادن باكِرِه گيِ زمين روشن شد و به اندازه ي يك خرمن بود و مردي كه با اسبش وارد آن شد تا بر گناه نكرده اش تقاص شود . «مرد قبل از اين كه همه ي موهايش سفيد شوند خرف شده بود » اين را همه ي آدم هايي كه حرف هاي مرد را شنيده بودند گفتند . و مرد ـ كه شاهنامه را تا داستان سياوش از بَر بود ـ براي آن هايي كه آتش به آن بزرگي را باور نكردند به آفتاب قسم خورد و به شرافتش . مردم ده تا صبح پاسور بازي كردند و خنديدند و به حرف هاي مردي كه در تنهايي پير شده بود را نشنيدند . مردي كه در تنهايي پير شده بود صبح ها دم آبْ انباري كه زن ها مشك هايشان را آن جا پر مي كردند مي نشست و از بيوه زني سراغ مي گرفت كه فال نخود مي گرفت و بخت داماد را همو بسته بود . زن هايي كه با مشك از انبار آب بر مي داشتند ، صبح ها ، مرد را مي ديدند كه سياهي چشمانش هر روز كمتر مي شد و از باكره گي زمين حرف مي زد . آن ها از شرم و هيجان صورتشان را با دست مي پوشاندند تا از سفيدي چشم هاي پير مرد زخم نخورند . آبِ انبار هر روز كمتر شد و زنان براي پياله هاي آخر مشك هاي هم را پاره كردند و موهاي هم راكشيدند . مردي كه در تنهايي پير شده بود روز ها به آفتاب خيره مي شد و شب ها به آتشي كه به بزرگي يك خرمن بود و خانه ي مردمي كه به شهر رفته بودند را روشن مي كرد و به صداي مادينه هايي گوش مي داد كه آواز مي خواندند . پسِ پاييز هيچ زمستاني نشد تا بهاري بيايد و چراگاه ها از علف لُخت شدند و هيچ علفي حتي در زمين هاي پيش كاشت هم سبز نشد و آدم هاي ده كم كم مردي كه شاهنامه را تا مرگ سياوش از بَر بود ، مقصر بركت از دست رفته ي باغ ها و گله هاي گوسفند و ماديان هايي كه كره مي انداختند و گاو هايي كه قِسِر بودند دانستند . مردي كه چشم هايش ديگر سفيد شده بود تمام آن روز را شاهنامه خواند و از طشتي حرف زد كه براي برداشتن باكره گي زمين بايد از خون پُر مي شد و بعد شاهنامه را ـ پرپر شده ـ بين خانه ها تقسيم كرد و گم شد براي هميشه . ده پشت دست را گاز گرفتند و و تُف انداختند به شيطان و شومي آن سال كه هيچ قطره اي از آسمان نيفتاد را گناه مردي دانستند كه شاهنامه را تا مرگ سياوش از بَر بود ، و تمام برگ هاي كتاب مرد را توي آتشي كه به قدر يك خرمن بود سوزاندند و خانه خانه بارشان را براي كوچ بستند تا شايد ماديان هاشان ديگر بچه نيندازند و گاو هاشان سر به زا آورند . يك شب چوپاناني كه به مال بر نگشته بودند ، آتشي را توي واگه ها روشن ديدند كه به قدر يك خرمن بود و مادينه هايي كه مويه مي كردند و مادياني كه به سم هايش نعل بود و از طشتي پر خون سيراب مي شد وقطرهايي بي رنگ كه از سوراخ آسمان آرام آرام چكه كردند روي كلاه هاي نمديشان . چو پاناني كه به ده برنگشته بودند ، صداي زناني را شنيدند كه براي دامادي كسي كِل مي زدند و بعد ، مردي با اسبش از آتش در آمد و رفت توي دل تاريكي . مرداد 82 حسين محمدي ـ ايذه |
|